۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

PhD Candidacy

دیروز بلاخره بعد از یک تلاش 4 ماهه، امتحان PhD Candidacy را دادم. تجربه ای نو، آموزنده و موفق. هفته پیش از امتحان، بسیار پر تشویش گذشت. گاهی آنقدرنگران، که از خودم تعجب می کردم! شاید برای ما، با تجربه کنکورهای ایران، این سدها چندان محکم به نظر نیاید، اما همین که گروه ممتحن (5 استاد)، حق پرسیدن هر سوالی در حوزه Materials Science را دارند، کافیست تا این تجربه را با اضطراب همراه کند! برخی از دوستان، ناخواسته، در ترسناک جلوه دادن آن دریغ نمی کردند! یکی می گفت: "استادم گفته که ما 30 درصد دانشجویان را رد می کنیم!". اما دوستان دیگر، با توضیح تجربه های خود سعی می کردند که از ابهام های ذهنیم بکاهند. آن یکی می گفت: "فقط یک friendly discussion است". به هر حال در مورد من که انصافا، بسیار دوستانه بود، و رفتارپخته و حرفه ای ممتحنین، اعتماد نفس من را دو چندان کرد و البته بسیارهم آموزنده بود.
به هر حال بعد از گذراندن Candidacy، این حسین علیزاده بود که با "سرود گل" خستگیم را زدود! این آخرین کار او، جدا دوست داشتنیست. حیف که در ایران ممنوع است! شاید چون ما ایرانی ها قرار نیست از زیبایی هنر، از خود بیخود شویم و پرواز را تجربه کنیم!!! این شعر هوشنگ ابتهاج که در این اثر با نام "شب چراغ عشق" خوانده می شود (که در حقیقت، با عنوان "دلی در آتش" در کتاب شعر "سیاه مشق" آمده است)، بسیار دلنشین است:

"چه غم دارد ز خاموشی درون شعله پروردم/ که صد خورشید آتش برده از خاکستر سردم
به بادم دادی و شادی ، بیا ای شب تماشا کن/ که دشت آسمان دریای آتش گشته از گردم
شرار انگیز و توفانی ، هوایی در من افتاده ست/ که همچون حلقه ی آتش درین گرداب می گردم
به شوق لعل جان بخشی که درمان جهان با اوست/ چه توفان می کند این موج خون در جان پر دردم
وفاداری طریق عشق مردان است و جانبازان/ چه نامردم اگر زین راه خون آلود برگردم
در آن شب های توفانی که عالم زیر و رو می شد/ نهانی شبچراغ عشق را در سینه پروردم
بر آرای بذر پنهانی سر از خواب زمستانی/ که از هر ذره دل آفتابی بر تو گستردم
ز خوبی آب پاکی ریختم بر دست بد خواهان/ دلی در آتش افکندم ، سیاووشی بر آوردم
چراغ دیده روشن کن که من چون سایه شب تا روز/ ز خاکسترنشین سینه آتش وام می کردم"

راستی هر چه سعی کردم نتوانستم یکی از فایل های "سرود گل" را upload کنم. انگار فیلم و عکس را می شود، اما موسیقی را نه! اگر کسی می داند لطفا یادم دهد.

۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه

تولد

از خواب که بر می خیزی، بی درنگ، با نگاهی پرسشگر، به اطراف می نگری. می گردی دنبال تازگی، طراوت، و نوشدن! همه چیز اما بوی تکرار می دهد. همان آفتاب، همان آسمان و همان جریان هرروز زندگی! تو اما احساس متفاوتی در درون داری. درونت، آتشفشانی است که اگرمجال فوران یابد، گداخته می شوی. تو، آکنده ای ازتلاطم. امروز، تو، سی و دو سال است که پاییز را به تماشا نشسته ای، زیر باران راه رفته ای، دریا را خیره نگریسته ای، با شبنم نشسته بر تن برگها حرف زده ای و گه گاه، اتفاقی، هیجان عاشقی را تجربه کرده ای. گریسته ای. خندیده ای. و لذت گریه ای که درعمق خنده نهفته است را فهمیده ای! برای آنها که دوستشان داشتی و رفته اند، سنگینی اندوه را حس کرده ای، و با آنها که آمده اند و دوستشان داری، سبکی نشاط را یافته ای!
تولد ت، امروز، بیش از آنکه بهانه ای برای شاد بودن باشد، تلنگوری است که دلتنگی هایت را از خواب بیدار می کند و تو را با احساسی نوستالژیک، تنها می گذارد. دلتنگی برای خانواده، و دوستانی که در کنارشان نیستی. اما دلتنگی ژرفی که درتوست، برای آنها نیست. تو دلتنگی برای کودکی! برای تمام آن احساس های وصف ناپذیر و بکر: برای خنده های کودکانه، که دغدغه ای بر آنها نمی نشیند. برای دوستی های کودکانه، که چون آینه، شفاف است و پاک. برای لذت بردن ازچیزهای ساده و کوچک، از هر چیز: ترس بالارفتن از تیر برق هنگام بازی قایم باشک، یا هیجان زدن زنگ خانه ای و فرار پی آن. اضطراب بالا رفتن از دیوار همسایه برای چیدن انگورهایی که هنوز غوره اند!، یا شیطنت پاشیدن آب به روی یک رهگذراز بالای یک پنجره! به هر بهانه ای شاد بودن! تو انگاردلت نمی خواهد که هیچ وقت مثل آدم بزرگ ها باشی. آدم هایی که سخت خوشحال می شوند، و برای دوست داشتن، به دنبال دلیلند. آدمهایی اهل معامله! نگاهی که به خودت می اندازی، اما، نیک می دانی که یکی از همان هایی.
امروز شاید بتوانی هدیه ای به خودت بدهی: کودکیت را. کنکاشی کن دلت را. آری، احساس های پررنگ کودکانه را مجال ده تا دغدغه های آدم بزرگ هایت را بروبد. بارهایت را زمین بگذار و کودکانه، پرواز را تجربه کن!
کودکیت مبارک!

۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه

[...] (18+)

قبل از اینکه شروع به نوشتن کنم، از ادبیات این نوشته پوزش می خواهم. اما دوست دارم صریح و بی پروا بنویسم.

1. چند شب پیش در جمع صمیمانه ای از دوستان بودم. همه پسر. ساعتی طولانی، بحث در مورد
[...] بود. اینکه چطور باید مخ یک [...] را زد و چگونه باید در رقابت بر سر بدست آوردن یک [...] ناب، بر رقبا پیروز شد. به ویژه با شروع ترم دانشگاهی پاییز، [...]هایی که تازه از ایران آمده اند، بسیار مورد توجه هستند و همه پسرها در رقابتی فشرده سعی می کنند تا از غریبی آنها استفاده کنند و آنها را به اکیپ خود وارد کنند! (ظاهرا دانشجویان ایرانی، با اکیپی که به آن تعلق دارند شناخته می شوند!!!) تا مبادا کسی از اکیپ دیگر، زودتر اقدام نکند و [...] نپرد! شنیدن این حرف ها، که صادقانه بگویم، ردپایش همه جا هست، من را به شدت به فکر فرو برد و به نظرم خیلی دردناک آمد که [...] مشخصه ای باشد که دخترها با آن شناخته شوند. چرا؟

2. این اتفاق دیگربسیارعادی است که وقتی با چند تا از دوستان در جایی هستی، و زیبارویی در دید یکی از شماست، ناگاه، آن یکی صحبت جمع را قطع می کند و نظر همگان را به حض بردن از اندام عریان زیباروی جلب می کند و چه گفتگوهایی که در پس آن نگاه ها بینتان ردوبدل نمی شود. توجیه هم همیشه یکیست: "وقتی کسی زیباییهایش را به نمایش می گذارد، باید دید و لذت برد". بگذریم از اینکه حتی اگرپوشیده هم باشد، از تیررس نگاهها در امان نیست!

3. چند سال پیش، برای یک ماموریت کاری به ایتالیا رفته بودم. بخشی از ماموریت من، بازدید از چند کارخانه بود. یکی از چیزهای بسیار عجیبی که دیدم و اصلا برایم قابل درک و هضم نبوده و نیست، این بود که کارگران ایتالیایی مجاز بودند که در قسمتی که کار می کنند، انواع عکس های مورد علاقه شان را به درودیوار بچسبانند! نتیجه اینکه کارخانه پر بود از تصاویر زنهای کاملا برهنه!!! جالب اینکه تعداد قابل توجهی از کارگران، زن بودند! و من در تمام مدت با خود فکرمی کردم که آیا این زنها از کار کردن در این محیط، احساس امنیت می کنند؟ نمی دانم.

اصلا قصد ندارم از پنجره دینداری به ماجرا بنگرم. می خواهم اما
اندیشه را درعرصه عدالت، انصاف، راستی و درستی ، که جایگاهی بالاتر از دینداری برایشان قائلم، جاری کنم. آزادی ، اصلی است که همه ما، که فرزندان جامعه ای ناآزادیم، باورش داریم و از اسارت هایی که در جامعه ایران هست و هرکداممان به گونه ای آنرا تجربه کرده ایم، ناخشنود. سوال اساسی این است که ما تا کجا آزادیم؟ پاسخ البته ساده است و منطقی: آزادیم تا جایی که حقی از خود و دیگران ضایع نکنیم. آنجایی که ما حقی از خودمان ضایع کنیم، به خود زیان رسانده ایم. پس چون نتیجه این زیان به خودمان می رسد، شاید هنوز در محدوده آزادیمان بگنجد. اما همه می پذیریم که آزادی که به دیگران آسیب رساند، باید محدود شود. مشکل از آنجا شروع می شود که کدام آزادی ها حقی از دیگران جامعه ضایع می کند و کدام نه؟ مثلا حد پوشش، به عنوان ساده ترین آزادی فردی، برای افراد جامعه چه باشد که به تضییع حقوق دیگران منجر نشود؟ آنچه در جامعه ایران امروزمی بینیم، چیزی جز افراطی ساده لوحانه نیست. اما آیا آنچه دراینجا شاهدیم، تفریطی مملو از بی تفاوتی نیست؟ درمقام پاسخ دادن به این سوال نیستم. اما می خواهم از همه دوستانی که این نوشته را می خوانند بخواهم اینجا یا در وبلاگ خودشان، اندیشه ها یشان را دراین مورد بنویسند. شاید، خرد جمعی خردورزان گره هایی ازدغدغه آزادی، بگشاید.

۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

تجربه

تجربه TA بودن (Teaching Assistant)، یکی از آموزنده ترین تجربه هایی است که برای هرکسی ممکن است پیش آید. درست مثل تجربه معلمی، با این فرق که معلم اصلی کس دیگری است و تو باید به شاگردها در یارگیری آنچه که فهمش دشوار است کمک کنی! این کمک در مورد درسی که من TAاش هستم با انجام یک سری آزمایش عملی می شود. در هر جلسه، سه آزمایش یک ساعته توسط سه TA برای سه گروه انجام می شود و این گروه ها در طی سه ساعت هر سه آزمایش را انجام می دهند، به این معنی که تو باید آزمایش را سه بار برای سه گروه مختلف تکرار کنی. البته، چون هفته بعد از آن هم این روند برای سه گروه دیگر تکرار می شود، در حقیقت شش بار هر آزمایش را انجام خواهی داد! این تکرار اما خالی از فایده نیست.
بار اول که آزمایش را انجام می دهی، معمولا وقت کم می آوری. سعی می کنی همه مطالب را با جزئیات توضیح دهی و تا به خودت می آیی وقت گذشته است. آخرش را باید طوری جمع کنی که وقت کم نیاوری و نتیجه این عجله و انبوه توضیحات را وقتی می فهمی که می بینی همه گیج و مبهوت هستند و انگار که اصلا نمی داند که چه باید کنند و به هم می گویند:"?It does not make any sense, why is it like that"!! گروه های بعدی اما خوش شانس تر هستند. چرا که تو باید خیلی زود به خودت بیآیی، دست از پر حرفی برداری و فقط به اندازه ای که برای انجام آزمایش لازم هست، تئوری به خوردشان بدهی! این پختگی تو به وضوح خود را در نتیجه کار گروه های آخر نشان می دهد: گروه هایی که مطلب را خوب و روشن فهمی ده اند و با لبخندی از سر رضایت، از تو تشکر می کنند و می شنوی که به هم می گویند:"That makes sense, now".
و جالب اینکه، آزمایش همان آزمایش است، شاگردان همان شاگردانند و تو همان معلم. اما به راستی، تو دیگر همان معلم نیستی، و بر اساس آنچه به تجربه آموخته ای، یک معلم دیگری!

۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه

سودای عشق

این شعر را که بخوانی، دیگر شاید ادعای عاشقی به گزافه ای بیش نماند. بازی عقل و عشق را توصیفی شیواتر از این نمی توان بازگفت. واقعا عشق به تمامی در یک کلمه حضور دارد: گذشت. عقل حسابگر کجا و عشق بی پروا کجا؟ باید هر آنچه هست را نیست کرد! به قول مولانا: "خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش/ بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر". اما مگر می شود ...؟ مگر می توان ...؟ مگر ...؟ آری. اینها همان حساب و کتاب عقل است که مجال تجربه بکر عشق را از دل می رباید! انگار که عطار آنچه به او نشان داده اند را فاش می گوید. می گویم نشانش داده اند چون باور دارم چنین تجربه ای پیش و بیش از هر چیز، حاصل عنایت است.

"عقل کجا پی برد شیوه‌ی سودای عشق/ باز نیابی به عقل سر معمای عشق

عقل تو چون قطره‌ای است مانده ز دریا جدا/ چند کند قطره‌ای فهم ز دریای عشق

خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد/ هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق

گر ز خود و هر دو کون پاک تبرا کنی/ راست بود آن زمان از تو تولای عشق

ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم/ خام بود از تو خام پختن سودای عشق

عشق چو کار دل است دیده‌ی دل باز کن/ جان عزیزان نگر مست تماشای عشق

دوش درآمد به جان دمدمه‌ی عشق او/ گفت اگر فانیی هست تو را جای عشق

جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد/ از بن و بیخش بکند قوت و غوغای عشق

چون اثر او نماند محو شد اجزای او/ جای دل و جان گرفت جمله‌ی اجزای عشق

هست درین بادیه جمله‌ی جانها چو ابر/ قطره‌ی باران او درد و دریغای عشق

تا دل عطار یافت پرتو این آفتاب/ گشت ز عطار سیر، رفت به صحرای عشق"

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

کار دوم

امروز درست ده روزاست که در Cram Dunk در SUB food court کار می کنم. کاراصلی من پختن شیرنی هایی است که از روز قبل در سینی چیده شده اند. بعد هم چیدن آنها در ظرف، چیدن ظرف ها در ویترین، شستن سینی ها ودر لابلای این کارها هم درست کردن Breakfast Wrap که نوعی ساندویچ برای صبحانه به حساب می آید. البته باید بگویم که من هیچ دخالتی دردرست کردن مخلوط خام شیرینی ها ندارم. یک شیرینی پز حرفه ای آنها را آماده می کند. نصف این کارها در L' Express انجام می شود و مابقی هم درCram Dunk و من باید دائم بین این دو جا رفت وآمد کنم. ساعت کارهم هر روز از 5:45 تا 8:45 صبح. که، البته تجربه جالبیست!

البته همان هفته اول کافی بود که بفهمم این کار، به خاطر نامناسب بودن زمانش، نباید ادامه پیدا کند. اول هفته دوم، ایمیلی به رییس زدم و گفتم که ادامه نخواهم داد. جواب هم برایم جالب بود: "I'm sorry to hear this as you are doing an excellent job". البته طبق قانون من هنوز باید دو هفته دیگر ادامه بدم که البته همراه است با کلی تجربه تازه.

اولین چیزی که خیلی زود توی کارهایی از این دست، بسیار پررنگ به چشم می آید، تکرار است. خیلی زود تبدیل به ماشینی می شوی که هر روز یک برنامه ثابت را اجرا می کند. خالی از هرگونه اندیشه. یا حتی تنوع! و این ناگوارترین تجربه است. البته خوب که فکرش را کنی، تکرار همیشه در زندگی حضور دارد. اما وقتی کاری می کنی که به تکرار زنده و از فکر خالیست، به کاریکاتوری می ماند که تکراری که همیشه حضور دارد را بسیار درشتنمایی کرده است! و از اینرو، (آدم ها) ماشین هایی که کار می کنند، همیشه خسته هستند. حتی سر صبح و اول هفته! دائم، گوشه چشمت به ساعت است که کی این تکرار به پایان می آید. اما، می دانی که فردا، روز دیگری نیست. و تو ادامه می دهی.

تجربه آدم های تازه ای که می شناسی نیز تجربه ایست متفاوت. آدم هایی که شاید از جنس آنهایی که تا به حال شناخته ای نیستند. آدم هایی با دنیایی دیگر! بعضی ساکت، و کمی هم سرد که اجازه نمی دهند بشناسیشان! برخی هم گرم، وآشنا. آنها معمولا از غریبی تو استفاده می کنند، امرو نهیت می کنند؛ اینها اما صمیمانه گوشه چشمی به تو دارند تا زود به احساس قربت رسی. اما همگی چیزی به اشتراک دارند: خسته ازتکراری که گریزی بر آن نیست!

وقتی لباس کار به تن داری، دیگر دانشجوی دکترا نیستی، که یکی از آنهایی. و وقتی یکی از آنهایی، یعنی دنیایشان را می فهی. و تو این را عمیق می فهمی آنگاه که با غریبه ای از آنها چشم در چشم می شوی، و با لبخندی به تو می گویند که آشنایی!

روزهای اول اصلا دلم نمی خواست که آشنایی من را در‍حال کار ببیند! نه اینکه من دارم کار نادررستی انجام می دهم، نمی دانم چرا، اما احساس غریب دلهره ای از دیدن آشنایی درناخودآگاهم بود. بعد سعی کردم که با خودم حرف بزنم تا بتوانم بر این حس ناخودآگاه غلبه کنم. ولی صادقانه باید اذعان کنم که حرف زدن خیلی هم کارساز نبود! پس تصمیم گرفتم که بنا بر تجربه های گذشته، درست همان کاری که ناخودآگاهانه برایم دلهره آور بود را آگاهانه انجام دهم. با خودم قرار گذاشتم که اگر آشنایی دیدم خودم را در زاویه دیدش قرار دهم و خودم را با او روبرو کنم، با دوستانم از کارم حرف بزنم و اینکه در وبلاگم هم از این تجربه ام بنویسم. درست مثل اینکه از آب بترسی و خود را ناگهان به آب اندازی!

به هر حال باید بگویم که تجربه کارهایی از این دست، جنبه های ناشناخته ای از شخصیت آدم را برایش هویدا می کند و از این رو بسیار ارزشمند است!

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

عنایت های عاشقانه

تجربه عاشقی خدا از عجیب ترین تجربه هاست. می گویم عاشقی او چون در واقع اوست که عاشق واقعی است. مگر عاشق صادق چگونه است؟ او عشقش را به تو نثار می کند بدون آنکه بیاندیشد که تو چه می بخشیش؟ حساب و کتابی در عشق ورزیش نیست! هرگز قدم هایی که برای تو برداشته را برایت باز نمی گوید، حتی وقتی که تو هیچ نمی بینیشان! و همیشه با توست. حتی وقتی تو با او نیستی او با تو حضور دارد. گاهی وقتی به گذشته ها می روم و رویدادها را می نگرم، ردپایش همه جا هست. به ویژه وقتی تنهای تنها هستی! ونه. شاید اینگونه است که وقتی تنهای تنها هستی و چشم دلت بیرون را نمی بیند، درون را می کاود و اویی که همیشه آنجا حضور دارد را می یابد! و آری، به حقیقت اینگونه است. ما هرچه داریم از عنایت های عاشقانه اوست.


"آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند/ آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی/ باشد که از خزانه غیبم دوا کنند

معشوق چون نقاب ز رخ در نمی‌کشد/ هر کس حکایتی به تصور چرا کنند

چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست/ آن به که کار خود به عنایت رها کنند

بی معرفت مباش که در من یزید عشق/اهل نظر معامله با آشنا کنند

حالی درون پرده بسی فتنه می‌رود/ تا آن زمان که پرده برافتد چه‌ها کنند

گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار/ صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند

می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب/ بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند

پیراهنی که آید از او بوی یوسفم/ ترسم برادران غیورش قبا کنند

بگذر به کوی میکده تا زمره حضور/ اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند

پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان/ خیر نهان برای رضای خدا کنند

حافظ دوام وصل میسر نمی‌شود/ شاهان کم التفات به حال گدا کنند"

۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

تنهایی

دلتنگم. کمی هم گریه دارم. گوشه چشمانم تر است و اگر مجال دهم، طوفانی خواهد آمد. تنهایم و کسی را از غوغای درونم آگاهی نیست. دلم می خواهد با کسی حرف بزنم، اما "یاری اندر کس نمی بینم، یاران را چه شد؟". کسی که وقتی برایش حرف می زنی، افکارت را اندازه نگیری، یا کلمه هایت را وزن نکنی! خودت باشی. خود خودت. و هر آنچه در دل داری را بیرون بریزی. دانه را از پوسته جدا نکنی. سره و ناسره را غربال نکنی. اما "یافت می نشود"! آدم ها نه خیلی هم سخت، آنچه هستی را به قضاوت می نشینند، از ظن خود یار تو می شوند و اسرارت را از درونت نمی جویند.

و شاید، که به یقین، تو تنها و تنها یاری هستی که همیشه حضور داری. آری تو همیشه نزدیکی حتی آنگاه که من خود دورم! و همین آرامم می کند در اوج آشفتگی ها.

"ان الراحل الیک قریب المسافه. و انک لا تحتجب ان خلقک الا ان تحجبهم الاعمال دونک"

آنگاه که قدم در راه بگذاری، راه نزدیک است. او همیشه حضور دارد. زنگاری که به آینه ات نشسته، تو را در غیاب فرونهاده است.


"آستین بر روی و نقشی در میان افکنده‌ای/خویشتن پنهان و شوری در جهان افکنده‌ای

همچنان در غنچه و آشوب استیلای عشق/در نهاد بلبل فریاد خوان افکنده‌ای

هر یکی نادیده از رویت نشانی می‌دهند/پرده بردار ای که خلقی در گمان افکنده‌ای

آنچنان رویت نمی‌باید که با بیچارگان/در میان آری حدیثی در میان افکنده‌ای

هیچ نقاشت نمی‌بیند که نقشی بر کند/و آنکه دید از حیرتش کلک از بنان افکنده‌ای

این دریغم می‌کشد کافکنده‌ای اوصاف خویش/در زبان عام و خاصان را زبان افکنده‌ای

حاکمی بر زیردستان هر چه فرمایی رواست/ پنجه‌ی زورآزما با ناتوان افکنده‌ای

چون صدف امید می‌دارم که لولویی شود/ قطره‌ای کز ابر لطفم در دهان افکنده‌ای

سر به خدمت می‌نهادم چون بدیدم نیک باز/ چون سر سعدی بسی بر آستان افکنده‌ای"


۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه

اول مهر

امروز اول مهر ماه است. این روز برای من و احتمالا برای خیلی های دیگر پر است از خاطره. بی شک هر سال در این روز و این روزها، کلی تجربه جدید منتظرمدرسه ای هاست. یاد این روزها حسی نوستالژیک در خود دارد. ترانه دوست داشتنی"همشاگردی سلام" که مدام از رادیو پخش می شد، دفترهای نوی فرنو، پاککن دورنگ پلیکان، خودکار های بیک آبی، سیاه، قرمز و سبز، مدادهای سیاه و قرمز سوسمار نشان، و بعضی وقت ها هم کیف و کفش نو! و از این ها مهم ترکلی اندیشه های تازه: از فکرهای کوچکی مثل اینکه "برچسب روی کتاب هام رو کجای جلد بچسبونم؟" یا "دفترهام رو چطوری خطکشی کنم؟" گرفته تا کلی تصمیم های جدید مثل "درس های هر روز رو همون روز بخونم" یا "رفتن به این کلاس یا اون یکی؟".
حس نو شدن همیشه هیجان عجیبی در خود دارد. هر شروعی اینگونه است: شروع مدرسه، آغاز سال، یا حتی روز تولد! اما افسوس که خیلی زود این هیجان شورانگیز در مرداب تکرار فرو می رود و در خاکستری روزمرگی رنگ می بازد.
یاد من باشد افکارم را هر روز بشویم تا اندیشه های بکر در لابلای زنگار تکرار گم نشوند!

۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه

نقل قول

داشتم وبلاگ گردی می کردم که سر از "یادداشت های یک پستاندار" در آوردم. نوشته های جالبی دیدم که چندتاش رو اینجا می آرم:

" (از در درامدی)
اگر باتقوا بودم،
با يک تق وا می رفتم؟"

" (درغنچه ای هنوز)
بلبل
غنچه را چید و با خودش برد
می ترسید باز شود و به زيبایی خیالش نشود"

" (آدم برفی)
کسی رد پایش را ندید
آنقدر عجله کرد که دماغش را جا گذاشت"

" (حرف)
روی حرفم نمی
ایستم
چون مجبور می شوم آنرا زیر پا بگذارم"

" (پرنده فراموشکار)
درِ قفس را برایش بازکردم
اما ...
با خودش گفت: چرا تابحال قطعه ای برای رهايي نساخته بودم"

" (با بید مجنون)
چطور توانستی روشنی آسمان را ببینی
و سر بسوی خاک سیاه بیاوری
تو هم مثل من مجنونی"

۱۳۸۷ شهریور ۲۹, جمعه

عکس میز کار

این بازی رو علی آزاد شروع کرده، و چون گفته که "این بازی مثل یک تکلیف عینی (نه کفایی) می‌ماند"، دیگه جای هیچ بهانه ای نیست! اینم عکس محل تایپ وبلاگ من (البته همیشه انقدرمرتب نیست ها!):


پاییز دل انگیز

پیری
پایان


دور نما


زیر درخت گلابی


طراوت


برگ ها


آرام


شورانگیز


زلف آشفته مکن تا ندهی بر بادم


همراهی


روزهای آغاز مدرسه

۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه

توکل

دیشب داشتم به بیداد گوش می کردم. واقعا زیبا و شنیدنی است، واقعا بیداد می کند در دل. موسیقی فوق العاده مشکاتیان، وصدای آسمانی شجریان که حافظ را آواز می خواند:
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش/ بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
آنقدر زیبا که وقتی می شنوی آرام نمی توانی نشست. و می رسد به این بیت:
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست / راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
و من انگار چیزی در دلم می لرزد. یادم می افتد که توکل را مدت هاست کم دارم. گذشته را نگاهی می اندازم. توکل کم رنگ است. من به چه تکیه کرده ام که لرزان نیست؟ هیچ. اما هنوز نمی دانم چرا توکل آرامم نمی کند. شاید چون "بر سرایمان خویش چو بید می لرزم". توکل برایم همیشه آخرین گزینه است. هرآنچه در توان دارم به کار می برم، اما نقشی از توکل در دلم نمی نشیند. یا اگر هست، آرامم نمی کند و همین ناآرامی روشن ترین گواه برسستی توکل است.
خداوندا! شناخت عطا کن تا ایمان بیافزاید و توکل ازتردیدی لرزان به یقینی استوار دگرگون شود؛ و آرامشی که در ناخوداگاه توکل نشسته است، فرا گیردمان. "ومن یتوکل علی الله و هو حسبه"

۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه

رمضان و معنویت گم شده

یک هفته ای از ماه رمضان گذشته است. من اما هنوز حس همیشگی ام را ندارم. این سومین رمضانی است که ایران نیستم و بیش از دو سال قبل احساس می کنم که روزه اینجا تقریبا خلاصه می شود در گرسنگی و تشنگی! این که آدم آخراین روزها ببیند که دستانش از روزه هایی که گرفته خالی است، احساس غریبی است. نمی دانم که من دراین تجربه تنها هستم یا نه. اینجا، خارج از ایران، احساس معنویت، برایم پررنگ نیست. درک این حس شاید برای آدم کمی عجیب باشد، حداقل وقتی که تجربه اش نکرده باشی. شاید چون فضای اینجا معنویتی در خود ندارد اینگونه است. اما مگر نه اینکه معنیویت در درون جاریست؟ پس چرا بیرون، اینگونه تاثیرگذاراست؟ یادم می آید که فراموشی خصلت آدمی است. ما همیشه نیاز داریم که چیزی از بیرون نهیبی به از یاد رفته هامان زند. گاه شاید شنیدن صدای اذان یا ندای ربنا، نسیمی باشد که غبار دلمان را به کناری زند وناخوداگاه ما را از آنچه در لابلای فراموشی گم کرده ایم، در یاد آورد. و این نسیم ها را ایجا انگار خیلی مجال وزیدن نیست!

۱۳۸۷ شهریور ۱۳, چهارشنبه

Randy Pausch Last Lecture

او دیگر با ما نیست تا ما را به دنبال کردن رویاهامان تشویق کند! این ویدیوی تکان دهنده را احتمالا بیشترمان دیده ایم، اما شاید بد نباشد اگر گه گاه دوباره سری به آن بزنیم.

بعضی وقت ها نوشتن اندیشه ها کمک می کنه که غبار فراموشی کمتر اونها رو بپوشونه. یادم باشه که:
  1. دنبال کردن رویاها کمک می کنه که زندگی چون رود جاری باشه، نه مثل مرداب ایستا.
  2. همیشه آدم ها خیلی بیش از اشیا ارزشمند هستند. حساسیت من روی چیزهایی که متعلق به من هستند، آدم های اطرافم که با اون چیزها سروکار دارند رو نگران می کنه و این عین خودخواهی منه.
  3. وقتی اشتباهی ازم سر می زنه باید سه تا کار رو انجام بدم: اول عذر خواهی کنم، بعد بگم که اشتباه از من بوده، و آخری و از همه مهم تر اینکه ببینم چطوری می تونم جبرانش کنم.
  4. شاد بودن و از اون مهم تر شاد کردن یک ارزش پررنگ زندگیست.

۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

حضور

"The secret of health for both mind and body is not to mourn for the past, worry about the future and or anticipate troubles; but to live at the present moment wisely and earnestly." (Budha)
بعضی وقت ها که واقعا آرامش رو گم می کنم، فکر می کنم که حتما برای آرام بودن باید یه شاه کلید داشت که اوونم از قرار معلوم، هرگز به دست من نمی افته. ولی خوب که فکر می کنم، می فهمم که داستان خیلی ساده هست وشاید از سادگی که گمش می کنم! ما آدم ها، در بیشتر کارهامون واقعا حضور نداریم. هستیم ولی در حقیقت نیستیم! غذا می خوریم، ورزش می کنیم، نماز می خونیم ولی نه با حضور. نگاه می کنیم ولی نمی بینیم! گوش می کنیم ولی نمی شنویم! و این هرروز زندگی ماست. کجاییم؟ یا در گذشته یا در آینده. یا غم رفته ها یا نگران نیامده ها. پس خیلی هم جای گله ای نیست اگر آرامش رو نمی بینیم.

تقاطع

اینجا تقاطع است، جایی که من و تو به هم می رسیم تا اندیشه هامان را گره زنیم، تجربه هامان را در هم آمیزیم و دل هامان را یکرنگ کنیم. ما، هر چند دور، باوری به اشتراک داریم که ما را تا همیشه در کنار هم نگه می دارد. ما هردو به رفتن ایمان داریم. جاری بودن را انتخاب کرده ایم. می رویم مثل باد، مثل موج. ما رهی هستیم، آزاد و رها.