۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

PhD Candidacy

دیروز بلاخره بعد از یک تلاش 4 ماهه، امتحان PhD Candidacy را دادم. تجربه ای نو، آموزنده و موفق. هفته پیش از امتحان، بسیار پر تشویش گذشت. گاهی آنقدرنگران، که از خودم تعجب می کردم! شاید برای ما، با تجربه کنکورهای ایران، این سدها چندان محکم به نظر نیاید، اما همین که گروه ممتحن (5 استاد)، حق پرسیدن هر سوالی در حوزه Materials Science را دارند، کافیست تا این تجربه را با اضطراب همراه کند! برخی از دوستان، ناخواسته، در ترسناک جلوه دادن آن دریغ نمی کردند! یکی می گفت: "استادم گفته که ما 30 درصد دانشجویان را رد می کنیم!". اما دوستان دیگر، با توضیح تجربه های خود سعی می کردند که از ابهام های ذهنیم بکاهند. آن یکی می گفت: "فقط یک friendly discussion است". به هر حال در مورد من که انصافا، بسیار دوستانه بود، و رفتارپخته و حرفه ای ممتحنین، اعتماد نفس من را دو چندان کرد و البته بسیارهم آموزنده بود.
به هر حال بعد از گذراندن Candidacy، این حسین علیزاده بود که با "سرود گل" خستگیم را زدود! این آخرین کار او، جدا دوست داشتنیست. حیف که در ایران ممنوع است! شاید چون ما ایرانی ها قرار نیست از زیبایی هنر، از خود بیخود شویم و پرواز را تجربه کنیم!!! این شعر هوشنگ ابتهاج که در این اثر با نام "شب چراغ عشق" خوانده می شود (که در حقیقت، با عنوان "دلی در آتش" در کتاب شعر "سیاه مشق" آمده است)، بسیار دلنشین است:

"چه غم دارد ز خاموشی درون شعله پروردم/ که صد خورشید آتش برده از خاکستر سردم
به بادم دادی و شادی ، بیا ای شب تماشا کن/ که دشت آسمان دریای آتش گشته از گردم
شرار انگیز و توفانی ، هوایی در من افتاده ست/ که همچون حلقه ی آتش درین گرداب می گردم
به شوق لعل جان بخشی که درمان جهان با اوست/ چه توفان می کند این موج خون در جان پر دردم
وفاداری طریق عشق مردان است و جانبازان/ چه نامردم اگر زین راه خون آلود برگردم
در آن شب های توفانی که عالم زیر و رو می شد/ نهانی شبچراغ عشق را در سینه پروردم
بر آرای بذر پنهانی سر از خواب زمستانی/ که از هر ذره دل آفتابی بر تو گستردم
ز خوبی آب پاکی ریختم بر دست بد خواهان/ دلی در آتش افکندم ، سیاووشی بر آوردم
چراغ دیده روشن کن که من چون سایه شب تا روز/ ز خاکسترنشین سینه آتش وام می کردم"

راستی هر چه سعی کردم نتوانستم یکی از فایل های "سرود گل" را upload کنم. انگار فیلم و عکس را می شود، اما موسیقی را نه! اگر کسی می داند لطفا یادم دهد.

۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه

تولد

از خواب که بر می خیزی، بی درنگ، با نگاهی پرسشگر، به اطراف می نگری. می گردی دنبال تازگی، طراوت، و نوشدن! همه چیز اما بوی تکرار می دهد. همان آفتاب، همان آسمان و همان جریان هرروز زندگی! تو اما احساس متفاوتی در درون داری. درونت، آتشفشانی است که اگرمجال فوران یابد، گداخته می شوی. تو، آکنده ای ازتلاطم. امروز، تو، سی و دو سال است که پاییز را به تماشا نشسته ای، زیر باران راه رفته ای، دریا را خیره نگریسته ای، با شبنم نشسته بر تن برگها حرف زده ای و گه گاه، اتفاقی، هیجان عاشقی را تجربه کرده ای. گریسته ای. خندیده ای. و لذت گریه ای که درعمق خنده نهفته است را فهمیده ای! برای آنها که دوستشان داشتی و رفته اند، سنگینی اندوه را حس کرده ای، و با آنها که آمده اند و دوستشان داری، سبکی نشاط را یافته ای!
تولد ت، امروز، بیش از آنکه بهانه ای برای شاد بودن باشد، تلنگوری است که دلتنگی هایت را از خواب بیدار می کند و تو را با احساسی نوستالژیک، تنها می گذارد. دلتنگی برای خانواده، و دوستانی که در کنارشان نیستی. اما دلتنگی ژرفی که درتوست، برای آنها نیست. تو دلتنگی برای کودکی! برای تمام آن احساس های وصف ناپذیر و بکر: برای خنده های کودکانه، که دغدغه ای بر آنها نمی نشیند. برای دوستی های کودکانه، که چون آینه، شفاف است و پاک. برای لذت بردن ازچیزهای ساده و کوچک، از هر چیز: ترس بالارفتن از تیر برق هنگام بازی قایم باشک، یا هیجان زدن زنگ خانه ای و فرار پی آن. اضطراب بالا رفتن از دیوار همسایه برای چیدن انگورهایی که هنوز غوره اند!، یا شیطنت پاشیدن آب به روی یک رهگذراز بالای یک پنجره! به هر بهانه ای شاد بودن! تو انگاردلت نمی خواهد که هیچ وقت مثل آدم بزرگ ها باشی. آدم هایی که سخت خوشحال می شوند، و برای دوست داشتن، به دنبال دلیلند. آدمهایی اهل معامله! نگاهی که به خودت می اندازی، اما، نیک می دانی که یکی از همان هایی.
امروز شاید بتوانی هدیه ای به خودت بدهی: کودکیت را. کنکاشی کن دلت را. آری، احساس های پررنگ کودکانه را مجال ده تا دغدغه های آدم بزرگ هایت را بروبد. بارهایت را زمین بگذار و کودکانه، پرواز را تجربه کن!
کودکیت مبارک!