۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

رباب

ساعت اندکی از هفت شب گذشته است. هوای زمستانی، سرد و سوزان است. اما عشقی اینجا، جمعیتی چندصد نفری را گردهم آورده است. چهره هایی آشنا. من شاید تنها ایرانی این جمعیت باشم! در اطراف اما، زبان شیرین پارسی به گوش می آید. پارسی دری. پارسی افغانستان. به صورت ها که می نگری، احساس می کنی که در خانه ای.
"رباب" این جمع گرم را اینجا آورده است. ربابی که یک افغانی ساکن ادمونتون، آنرا ساخته و به دانشکده هنر دانشگاه آلبرتا اهدا کرده است. سازی ایرانی الاصل که قرن ها پیش در سرزمین خراسان متولد شده است و امروز، به همان شکل اول در افغانستان و به شکل های تکامل یافته در ایران، پاکستان و هند یافت می شود. در تمام مدتی که آنجا هستم، این شعر مولانا لحظه ای از یادم دور نمی شود:  
"چه ناله‌هاست نهان و چه زخم‌هاست دلم را/ زهی رباب دل من به دست چون تو ربابی
دلم تو را چو ربابی تنم تو را چو خرابی/ رباب می‌زن و می‌گرد مست گرد خرابی"
انتظارها به سر می رسند. John Baily  با لباس سنتی افغان ها بر تن و رباب دردست  به صحنه پا می گذارد. استادی اهل انگلستان که بیش از سی سال از عمر خود را با این ساز زندگی کرده است.  نگاه هایش، عاشق و متواضع است. روی فرشی قرمز می نشیند و به زبان انگلیسی، رباب را که دیگر بخشی از وجودش است، برایمان معرفی می کند. گه گاه زخمه ای بر ربابش می زند تا بدانیم از چه می گوید. حرفهایش که تمام می شود، رو به جمعیتی که مشتاقانه تشویقش می کنند می ایستد و به زبان پارسی می گوید: "مردم خوب افغانستان، رباب متعلق به شماست. به من اجازه می دهید که برایتان رباب بزنم؟" جمعیت، هیجان زده به تشویق ادامه می دهد. او رباب را می بوسد و بر جا می نشیند. سکوت جاریست. رباب پرده می درد:
"هزار مهره ربودی هنوز اول بازیست/ هزار پرده دریدی هنوز زیر نقابی
چه ناله‌هاست نهان و چه زخم‌هاست دلم را/ زهی رباب دل من به دست چون تو ربابی
دلم تو را چو ربابی تنم تو را چو خرابی/ رباب می‌زن و می‌گرد مست گرد خرابی
همه ز جام تو مستند هر یکی ز شرابی/ ز جام خویش نپرسی که مست از چه شرابی"  

۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

PhD Candidacy

دیروز بلاخره بعد از یک تلاش 4 ماهه، امتحان PhD Candidacy را دادم. تجربه ای نو، آموزنده و موفق. هفته پیش از امتحان، بسیار پر تشویش گذشت. گاهی آنقدرنگران، که از خودم تعجب می کردم! شاید برای ما، با تجربه کنکورهای ایران، این سدها چندان محکم به نظر نیاید، اما همین که گروه ممتحن (5 استاد)، حق پرسیدن هر سوالی در حوزه Materials Science را دارند، کافیست تا این تجربه را با اضطراب همراه کند! برخی از دوستان، ناخواسته، در ترسناک جلوه دادن آن دریغ نمی کردند! یکی می گفت: "استادم گفته که ما 30 درصد دانشجویان را رد می کنیم!". اما دوستان دیگر، با توضیح تجربه های خود سعی می کردند که از ابهام های ذهنیم بکاهند. آن یکی می گفت: "فقط یک friendly discussion است". به هر حال در مورد من که انصافا، بسیار دوستانه بود، و رفتارپخته و حرفه ای ممتحنین، اعتماد نفس من را دو چندان کرد و البته بسیارهم آموزنده بود.
به هر حال بعد از گذراندن Candidacy، این حسین علیزاده بود که با "سرود گل" خستگیم را زدود! این آخرین کار او، جدا دوست داشتنیست. حیف که در ایران ممنوع است! شاید چون ما ایرانی ها قرار نیست از زیبایی هنر، از خود بیخود شویم و پرواز را تجربه کنیم!!! این شعر هوشنگ ابتهاج که در این اثر با نام "شب چراغ عشق" خوانده می شود (که در حقیقت، با عنوان "دلی در آتش" در کتاب شعر "سیاه مشق" آمده است)، بسیار دلنشین است:

"چه غم دارد ز خاموشی درون شعله پروردم/ که صد خورشید آتش برده از خاکستر سردم
به بادم دادی و شادی ، بیا ای شب تماشا کن/ که دشت آسمان دریای آتش گشته از گردم
شرار انگیز و توفانی ، هوایی در من افتاده ست/ که همچون حلقه ی آتش درین گرداب می گردم
به شوق لعل جان بخشی که درمان جهان با اوست/ چه توفان می کند این موج خون در جان پر دردم
وفاداری طریق عشق مردان است و جانبازان/ چه نامردم اگر زین راه خون آلود برگردم
در آن شب های توفانی که عالم زیر و رو می شد/ نهانی شبچراغ عشق را در سینه پروردم
بر آرای بذر پنهانی سر از خواب زمستانی/ که از هر ذره دل آفتابی بر تو گستردم
ز خوبی آب پاکی ریختم بر دست بد خواهان/ دلی در آتش افکندم ، سیاووشی بر آوردم
چراغ دیده روشن کن که من چون سایه شب تا روز/ ز خاکسترنشین سینه آتش وام می کردم"

راستی هر چه سعی کردم نتوانستم یکی از فایل های "سرود گل" را upload کنم. انگار فیلم و عکس را می شود، اما موسیقی را نه! اگر کسی می داند لطفا یادم دهد.

۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه

تولد

از خواب که بر می خیزی، بی درنگ، با نگاهی پرسشگر، به اطراف می نگری. می گردی دنبال تازگی، طراوت، و نوشدن! همه چیز اما بوی تکرار می دهد. همان آفتاب، همان آسمان و همان جریان هرروز زندگی! تو اما احساس متفاوتی در درون داری. درونت، آتشفشانی است که اگرمجال فوران یابد، گداخته می شوی. تو، آکنده ای ازتلاطم. امروز، تو، سی و دو سال است که پاییز را به تماشا نشسته ای، زیر باران راه رفته ای، دریا را خیره نگریسته ای، با شبنم نشسته بر تن برگها حرف زده ای و گه گاه، اتفاقی، هیجان عاشقی را تجربه کرده ای. گریسته ای. خندیده ای. و لذت گریه ای که درعمق خنده نهفته است را فهمیده ای! برای آنها که دوستشان داشتی و رفته اند، سنگینی اندوه را حس کرده ای، و با آنها که آمده اند و دوستشان داری، سبکی نشاط را یافته ای!
تولد ت، امروز، بیش از آنکه بهانه ای برای شاد بودن باشد، تلنگوری است که دلتنگی هایت را از خواب بیدار می کند و تو را با احساسی نوستالژیک، تنها می گذارد. دلتنگی برای خانواده، و دوستانی که در کنارشان نیستی. اما دلتنگی ژرفی که درتوست، برای آنها نیست. تو دلتنگی برای کودکی! برای تمام آن احساس های وصف ناپذیر و بکر: برای خنده های کودکانه، که دغدغه ای بر آنها نمی نشیند. برای دوستی های کودکانه، که چون آینه، شفاف است و پاک. برای لذت بردن ازچیزهای ساده و کوچک، از هر چیز: ترس بالارفتن از تیر برق هنگام بازی قایم باشک، یا هیجان زدن زنگ خانه ای و فرار پی آن. اضطراب بالا رفتن از دیوار همسایه برای چیدن انگورهایی که هنوز غوره اند!، یا شیطنت پاشیدن آب به روی یک رهگذراز بالای یک پنجره! به هر بهانه ای شاد بودن! تو انگاردلت نمی خواهد که هیچ وقت مثل آدم بزرگ ها باشی. آدم هایی که سخت خوشحال می شوند، و برای دوست داشتن، به دنبال دلیلند. آدمهایی اهل معامله! نگاهی که به خودت می اندازی، اما، نیک می دانی که یکی از همان هایی.
امروز شاید بتوانی هدیه ای به خودت بدهی: کودکیت را. کنکاشی کن دلت را. آری، احساس های پررنگ کودکانه را مجال ده تا دغدغه های آدم بزرگ هایت را بروبد. بارهایت را زمین بگذار و کودکانه، پرواز را تجربه کن!
کودکیت مبارک!

۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه

[...] (18+)

قبل از اینکه شروع به نوشتن کنم، از ادبیات این نوشته پوزش می خواهم. اما دوست دارم صریح و بی پروا بنویسم.

1. چند شب پیش در جمع صمیمانه ای از دوستان بودم. همه پسر. ساعتی طولانی، بحث در مورد
[...] بود. اینکه چطور باید مخ یک [...] را زد و چگونه باید در رقابت بر سر بدست آوردن یک [...] ناب، بر رقبا پیروز شد. به ویژه با شروع ترم دانشگاهی پاییز، [...]هایی که تازه از ایران آمده اند، بسیار مورد توجه هستند و همه پسرها در رقابتی فشرده سعی می کنند تا از غریبی آنها استفاده کنند و آنها را به اکیپ خود وارد کنند! (ظاهرا دانشجویان ایرانی، با اکیپی که به آن تعلق دارند شناخته می شوند!!!) تا مبادا کسی از اکیپ دیگر، زودتر اقدام نکند و [...] نپرد! شنیدن این حرف ها، که صادقانه بگویم، ردپایش همه جا هست، من را به شدت به فکر فرو برد و به نظرم خیلی دردناک آمد که [...] مشخصه ای باشد که دخترها با آن شناخته شوند. چرا؟

2. این اتفاق دیگربسیارعادی است که وقتی با چند تا از دوستان در جایی هستی، و زیبارویی در دید یکی از شماست، ناگاه، آن یکی صحبت جمع را قطع می کند و نظر همگان را به حض بردن از اندام عریان زیباروی جلب می کند و چه گفتگوهایی که در پس آن نگاه ها بینتان ردوبدل نمی شود. توجیه هم همیشه یکیست: "وقتی کسی زیباییهایش را به نمایش می گذارد، باید دید و لذت برد". بگذریم از اینکه حتی اگرپوشیده هم باشد، از تیررس نگاهها در امان نیست!

3. چند سال پیش، برای یک ماموریت کاری به ایتالیا رفته بودم. بخشی از ماموریت من، بازدید از چند کارخانه بود. یکی از چیزهای بسیار عجیبی که دیدم و اصلا برایم قابل درک و هضم نبوده و نیست، این بود که کارگران ایتالیایی مجاز بودند که در قسمتی که کار می کنند، انواع عکس های مورد علاقه شان را به درودیوار بچسبانند! نتیجه اینکه کارخانه پر بود از تصاویر زنهای کاملا برهنه!!! جالب اینکه تعداد قابل توجهی از کارگران، زن بودند! و من در تمام مدت با خود فکرمی کردم که آیا این زنها از کار کردن در این محیط، احساس امنیت می کنند؟ نمی دانم.

اصلا قصد ندارم از پنجره دینداری به ماجرا بنگرم. می خواهم اما
اندیشه را درعرصه عدالت، انصاف، راستی و درستی ، که جایگاهی بالاتر از دینداری برایشان قائلم، جاری کنم. آزادی ، اصلی است که همه ما، که فرزندان جامعه ای ناآزادیم، باورش داریم و از اسارت هایی که در جامعه ایران هست و هرکداممان به گونه ای آنرا تجربه کرده ایم، ناخشنود. سوال اساسی این است که ما تا کجا آزادیم؟ پاسخ البته ساده است و منطقی: آزادیم تا جایی که حقی از خود و دیگران ضایع نکنیم. آنجایی که ما حقی از خودمان ضایع کنیم، به خود زیان رسانده ایم. پس چون نتیجه این زیان به خودمان می رسد، شاید هنوز در محدوده آزادیمان بگنجد. اما همه می پذیریم که آزادی که به دیگران آسیب رساند، باید محدود شود. مشکل از آنجا شروع می شود که کدام آزادی ها حقی از دیگران جامعه ضایع می کند و کدام نه؟ مثلا حد پوشش، به عنوان ساده ترین آزادی فردی، برای افراد جامعه چه باشد که به تضییع حقوق دیگران منجر نشود؟ آنچه در جامعه ایران امروزمی بینیم، چیزی جز افراطی ساده لوحانه نیست. اما آیا آنچه دراینجا شاهدیم، تفریطی مملو از بی تفاوتی نیست؟ درمقام پاسخ دادن به این سوال نیستم. اما می خواهم از همه دوستانی که این نوشته را می خوانند بخواهم اینجا یا در وبلاگ خودشان، اندیشه ها یشان را دراین مورد بنویسند. شاید، خرد جمعی خردورزان گره هایی ازدغدغه آزادی، بگشاید.

۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

تجربه

تجربه TA بودن (Teaching Assistant)، یکی از آموزنده ترین تجربه هایی است که برای هرکسی ممکن است پیش آید. درست مثل تجربه معلمی، با این فرق که معلم اصلی کس دیگری است و تو باید به شاگردها در یارگیری آنچه که فهمش دشوار است کمک کنی! این کمک در مورد درسی که من TAاش هستم با انجام یک سری آزمایش عملی می شود. در هر جلسه، سه آزمایش یک ساعته توسط سه TA برای سه گروه انجام می شود و این گروه ها در طی سه ساعت هر سه آزمایش را انجام می دهند، به این معنی که تو باید آزمایش را سه بار برای سه گروه مختلف تکرار کنی. البته، چون هفته بعد از آن هم این روند برای سه گروه دیگر تکرار می شود، در حقیقت شش بار هر آزمایش را انجام خواهی داد! این تکرار اما خالی از فایده نیست.
بار اول که آزمایش را انجام می دهی، معمولا وقت کم می آوری. سعی می کنی همه مطالب را با جزئیات توضیح دهی و تا به خودت می آیی وقت گذشته است. آخرش را باید طوری جمع کنی که وقت کم نیاوری و نتیجه این عجله و انبوه توضیحات را وقتی می فهمی که می بینی همه گیج و مبهوت هستند و انگار که اصلا نمی داند که چه باید کنند و به هم می گویند:"?It does not make any sense, why is it like that"!! گروه های بعدی اما خوش شانس تر هستند. چرا که تو باید خیلی زود به خودت بیآیی، دست از پر حرفی برداری و فقط به اندازه ای که برای انجام آزمایش لازم هست، تئوری به خوردشان بدهی! این پختگی تو به وضوح خود را در نتیجه کار گروه های آخر نشان می دهد: گروه هایی که مطلب را خوب و روشن فهمی ده اند و با لبخندی از سر رضایت، از تو تشکر می کنند و می شنوی که به هم می گویند:"That makes sense, now".
و جالب اینکه، آزمایش همان آزمایش است، شاگردان همان شاگردانند و تو همان معلم. اما به راستی، تو دیگر همان معلم نیستی، و بر اساس آنچه به تجربه آموخته ای، یک معلم دیگری!

۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه

سودای عشق

این شعر را که بخوانی، دیگر شاید ادعای عاشقی به گزافه ای بیش نماند. بازی عقل و عشق را توصیفی شیواتر از این نمی توان بازگفت. واقعا عشق به تمامی در یک کلمه حضور دارد: گذشت. عقل حسابگر کجا و عشق بی پروا کجا؟ باید هر آنچه هست را نیست کرد! به قول مولانا: "خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش/ بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر". اما مگر می شود ...؟ مگر می توان ...؟ مگر ...؟ آری. اینها همان حساب و کتاب عقل است که مجال تجربه بکر عشق را از دل می رباید! انگار که عطار آنچه به او نشان داده اند را فاش می گوید. می گویم نشانش داده اند چون باور دارم چنین تجربه ای پیش و بیش از هر چیز، حاصل عنایت است.

"عقل کجا پی برد شیوه‌ی سودای عشق/ باز نیابی به عقل سر معمای عشق

عقل تو چون قطره‌ای است مانده ز دریا جدا/ چند کند قطره‌ای فهم ز دریای عشق

خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد/ هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق

گر ز خود و هر دو کون پاک تبرا کنی/ راست بود آن زمان از تو تولای عشق

ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم/ خام بود از تو خام پختن سودای عشق

عشق چو کار دل است دیده‌ی دل باز کن/ جان عزیزان نگر مست تماشای عشق

دوش درآمد به جان دمدمه‌ی عشق او/ گفت اگر فانیی هست تو را جای عشق

جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد/ از بن و بیخش بکند قوت و غوغای عشق

چون اثر او نماند محو شد اجزای او/ جای دل و جان گرفت جمله‌ی اجزای عشق

هست درین بادیه جمله‌ی جانها چو ابر/ قطره‌ی باران او درد و دریغای عشق

تا دل عطار یافت پرتو این آفتاب/ گشت ز عطار سیر، رفت به صحرای عشق"

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

کار دوم

امروز درست ده روزاست که در Cram Dunk در SUB food court کار می کنم. کاراصلی من پختن شیرنی هایی است که از روز قبل در سینی چیده شده اند. بعد هم چیدن آنها در ظرف، چیدن ظرف ها در ویترین، شستن سینی ها ودر لابلای این کارها هم درست کردن Breakfast Wrap که نوعی ساندویچ برای صبحانه به حساب می آید. البته باید بگویم که من هیچ دخالتی دردرست کردن مخلوط خام شیرینی ها ندارم. یک شیرینی پز حرفه ای آنها را آماده می کند. نصف این کارها در L' Express انجام می شود و مابقی هم درCram Dunk و من باید دائم بین این دو جا رفت وآمد کنم. ساعت کارهم هر روز از 5:45 تا 8:45 صبح. که، البته تجربه جالبیست!

البته همان هفته اول کافی بود که بفهمم این کار، به خاطر نامناسب بودن زمانش، نباید ادامه پیدا کند. اول هفته دوم، ایمیلی به رییس زدم و گفتم که ادامه نخواهم داد. جواب هم برایم جالب بود: "I'm sorry to hear this as you are doing an excellent job". البته طبق قانون من هنوز باید دو هفته دیگر ادامه بدم که البته همراه است با کلی تجربه تازه.

اولین چیزی که خیلی زود توی کارهایی از این دست، بسیار پررنگ به چشم می آید، تکرار است. خیلی زود تبدیل به ماشینی می شوی که هر روز یک برنامه ثابت را اجرا می کند. خالی از هرگونه اندیشه. یا حتی تنوع! و این ناگوارترین تجربه است. البته خوب که فکرش را کنی، تکرار همیشه در زندگی حضور دارد. اما وقتی کاری می کنی که به تکرار زنده و از فکر خالیست، به کاریکاتوری می ماند که تکراری که همیشه حضور دارد را بسیار درشتنمایی کرده است! و از اینرو، (آدم ها) ماشین هایی که کار می کنند، همیشه خسته هستند. حتی سر صبح و اول هفته! دائم، گوشه چشمت به ساعت است که کی این تکرار به پایان می آید. اما، می دانی که فردا، روز دیگری نیست. و تو ادامه می دهی.

تجربه آدم های تازه ای که می شناسی نیز تجربه ایست متفاوت. آدم هایی که شاید از جنس آنهایی که تا به حال شناخته ای نیستند. آدم هایی با دنیایی دیگر! بعضی ساکت، و کمی هم سرد که اجازه نمی دهند بشناسیشان! برخی هم گرم، وآشنا. آنها معمولا از غریبی تو استفاده می کنند، امرو نهیت می کنند؛ اینها اما صمیمانه گوشه چشمی به تو دارند تا زود به احساس قربت رسی. اما همگی چیزی به اشتراک دارند: خسته ازتکراری که گریزی بر آن نیست!

وقتی لباس کار به تن داری، دیگر دانشجوی دکترا نیستی، که یکی از آنهایی. و وقتی یکی از آنهایی، یعنی دنیایشان را می فهی. و تو این را عمیق می فهمی آنگاه که با غریبه ای از آنها چشم در چشم می شوی، و با لبخندی به تو می گویند که آشنایی!

روزهای اول اصلا دلم نمی خواست که آشنایی من را در‍حال کار ببیند! نه اینکه من دارم کار نادررستی انجام می دهم، نمی دانم چرا، اما احساس غریب دلهره ای از دیدن آشنایی درناخودآگاهم بود. بعد سعی کردم که با خودم حرف بزنم تا بتوانم بر این حس ناخودآگاه غلبه کنم. ولی صادقانه باید اذعان کنم که حرف زدن خیلی هم کارساز نبود! پس تصمیم گرفتم که بنا بر تجربه های گذشته، درست همان کاری که ناخودآگاهانه برایم دلهره آور بود را آگاهانه انجام دهم. با خودم قرار گذاشتم که اگر آشنایی دیدم خودم را در زاویه دیدش قرار دهم و خودم را با او روبرو کنم، با دوستانم از کارم حرف بزنم و اینکه در وبلاگم هم از این تجربه ام بنویسم. درست مثل اینکه از آب بترسی و خود را ناگهان به آب اندازی!

به هر حال باید بگویم که تجربه کارهایی از این دست، جنبه های ناشناخته ای از شخصیت آدم را برایش هویدا می کند و از این رو بسیار ارزشمند است!