دلتنگم. کمی هم گریه دارم. گوشه چشمانم تر است و اگر مجال دهم، طوفانی خواهد آمد. تنهایم و کسی را از غوغای درونم آگاهی نیست. دلم می خواهد با کسی حرف بزنم، اما "یاری اندر کس نمی بینم، یاران را چه شد؟". کسی که وقتی برایش حرف می زنی، افکارت را اندازه نگیری، یا کلمه هایت را وزن نکنی! خودت باشی. خود خودت. و هر آنچه در دل داری را بیرون بریزی. دانه را از پوسته جدا نکنی. سره و ناسره را غربال نکنی. اما "یافت می نشود"! آدم ها نه خیلی هم سخت، آنچه هستی را به قضاوت می نشینند، از ظن خود یار تو می شوند و اسرارت را از درونت نمی جویند.
و شاید، که به یقین، تو تنها و تنها یاری هستی که همیشه حضور داری. آری تو همیشه نزدیکی حتی آنگاه که من خود دورم! و همین آرامم می کند در اوج آشفتگی ها.
"ان الراحل الیک قریب المسافه. و انک لا تحتجب ان خلقک الا ان تحجبهم الاعمال دونک"
آنگاه که قدم در راه بگذاری، راه نزدیک است. او همیشه حضور دارد. زنگاری که به آینه ات نشسته، تو را در غیاب فرونهاده است.
"آستین بر روی و نقشی در میان افکندهای/خویشتن پنهان و شوری در جهان افکندهای
همچنان در غنچه و آشوب استیلای عشق/در نهاد بلبل فریاد خوان افکندهای
هر یکی نادیده از رویت نشانی میدهند/پرده بردار ای که خلقی در گمان افکندهای
آنچنان رویت نمیباید که با بیچارگان/در میان آری حدیثی در میان افکندهای
هیچ نقاشت نمیبیند که نقشی بر کند/و آنکه دید از حیرتش کلک از بنان افکندهای
این دریغم میکشد کافکندهای اوصاف خویش/در زبان عام و خاصان را زبان افکندهای
حاکمی بر زیردستان هر چه فرمایی رواست/ پنجهی زورآزما با ناتوان افکندهای
چون صدف امید میدارم که لولویی شود/ قطرهای کز ابر لطفم در دهان افکندهای
سر به خدمت مینهادم چون بدیدم نیک باز/ چون سر سعدی بسی بر آستان افکندهای"