۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

تنهایی

دلتنگم. کمی هم گریه دارم. گوشه چشمانم تر است و اگر مجال دهم، طوفانی خواهد آمد. تنهایم و کسی را از غوغای درونم آگاهی نیست. دلم می خواهد با کسی حرف بزنم، اما "یاری اندر کس نمی بینم، یاران را چه شد؟". کسی که وقتی برایش حرف می زنی، افکارت را اندازه نگیری، یا کلمه هایت را وزن نکنی! خودت باشی. خود خودت. و هر آنچه در دل داری را بیرون بریزی. دانه را از پوسته جدا نکنی. سره و ناسره را غربال نکنی. اما "یافت می نشود"! آدم ها نه خیلی هم سخت، آنچه هستی را به قضاوت می نشینند، از ظن خود یار تو می شوند و اسرارت را از درونت نمی جویند.

و شاید، که به یقین، تو تنها و تنها یاری هستی که همیشه حضور داری. آری تو همیشه نزدیکی حتی آنگاه که من خود دورم! و همین آرامم می کند در اوج آشفتگی ها.

"ان الراحل الیک قریب المسافه. و انک لا تحتجب ان خلقک الا ان تحجبهم الاعمال دونک"

آنگاه که قدم در راه بگذاری، راه نزدیک است. او همیشه حضور دارد. زنگاری که به آینه ات نشسته، تو را در غیاب فرونهاده است.


"آستین بر روی و نقشی در میان افکنده‌ای/خویشتن پنهان و شوری در جهان افکنده‌ای

همچنان در غنچه و آشوب استیلای عشق/در نهاد بلبل فریاد خوان افکنده‌ای

هر یکی نادیده از رویت نشانی می‌دهند/پرده بردار ای که خلقی در گمان افکنده‌ای

آنچنان رویت نمی‌باید که با بیچارگان/در میان آری حدیثی در میان افکنده‌ای

هیچ نقاشت نمی‌بیند که نقشی بر کند/و آنکه دید از حیرتش کلک از بنان افکنده‌ای

این دریغم می‌کشد کافکنده‌ای اوصاف خویش/در زبان عام و خاصان را زبان افکنده‌ای

حاکمی بر زیردستان هر چه فرمایی رواست/ پنجه‌ی زورآزما با ناتوان افکنده‌ای

چون صدف امید می‌دارم که لولویی شود/ قطره‌ای کز ابر لطفم در دهان افکنده‌ای

سر به خدمت می‌نهادم چون بدیدم نیک باز/ چون سر سعدی بسی بر آستان افکنده‌ای"


۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه

اول مهر

امروز اول مهر ماه است. این روز برای من و احتمالا برای خیلی های دیگر پر است از خاطره. بی شک هر سال در این روز و این روزها، کلی تجربه جدید منتظرمدرسه ای هاست. یاد این روزها حسی نوستالژیک در خود دارد. ترانه دوست داشتنی"همشاگردی سلام" که مدام از رادیو پخش می شد، دفترهای نوی فرنو، پاککن دورنگ پلیکان، خودکار های بیک آبی، سیاه، قرمز و سبز، مدادهای سیاه و قرمز سوسمار نشان، و بعضی وقت ها هم کیف و کفش نو! و از این ها مهم ترکلی اندیشه های تازه: از فکرهای کوچکی مثل اینکه "برچسب روی کتاب هام رو کجای جلد بچسبونم؟" یا "دفترهام رو چطوری خطکشی کنم؟" گرفته تا کلی تصمیم های جدید مثل "درس های هر روز رو همون روز بخونم" یا "رفتن به این کلاس یا اون یکی؟".
حس نو شدن همیشه هیجان عجیبی در خود دارد. هر شروعی اینگونه است: شروع مدرسه، آغاز سال، یا حتی روز تولد! اما افسوس که خیلی زود این هیجان شورانگیز در مرداب تکرار فرو می رود و در خاکستری روزمرگی رنگ می بازد.
یاد من باشد افکارم را هر روز بشویم تا اندیشه های بکر در لابلای زنگار تکرار گم نشوند!

۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه

نقل قول

داشتم وبلاگ گردی می کردم که سر از "یادداشت های یک پستاندار" در آوردم. نوشته های جالبی دیدم که چندتاش رو اینجا می آرم:

" (از در درامدی)
اگر باتقوا بودم،
با يک تق وا می رفتم؟"

" (درغنچه ای هنوز)
بلبل
غنچه را چید و با خودش برد
می ترسید باز شود و به زيبایی خیالش نشود"

" (آدم برفی)
کسی رد پایش را ندید
آنقدر عجله کرد که دماغش را جا گذاشت"

" (حرف)
روی حرفم نمی
ایستم
چون مجبور می شوم آنرا زیر پا بگذارم"

" (پرنده فراموشکار)
درِ قفس را برایش بازکردم
اما ...
با خودش گفت: چرا تابحال قطعه ای برای رهايي نساخته بودم"

" (با بید مجنون)
چطور توانستی روشنی آسمان را ببینی
و سر بسوی خاک سیاه بیاوری
تو هم مثل من مجنونی"

۱۳۸۷ شهریور ۲۹, جمعه

عکس میز کار

این بازی رو علی آزاد شروع کرده، و چون گفته که "این بازی مثل یک تکلیف عینی (نه کفایی) می‌ماند"، دیگه جای هیچ بهانه ای نیست! اینم عکس محل تایپ وبلاگ من (البته همیشه انقدرمرتب نیست ها!):


پاییز دل انگیز

پیری
پایان


دور نما


زیر درخت گلابی


طراوت


برگ ها


آرام


شورانگیز


زلف آشفته مکن تا ندهی بر بادم


همراهی


روزهای آغاز مدرسه

۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه

توکل

دیشب داشتم به بیداد گوش می کردم. واقعا زیبا و شنیدنی است، واقعا بیداد می کند در دل. موسیقی فوق العاده مشکاتیان، وصدای آسمانی شجریان که حافظ را آواز می خواند:
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش/ بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
آنقدر زیبا که وقتی می شنوی آرام نمی توانی نشست. و می رسد به این بیت:
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست / راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
و من انگار چیزی در دلم می لرزد. یادم می افتد که توکل را مدت هاست کم دارم. گذشته را نگاهی می اندازم. توکل کم رنگ است. من به چه تکیه کرده ام که لرزان نیست؟ هیچ. اما هنوز نمی دانم چرا توکل آرامم نمی کند. شاید چون "بر سرایمان خویش چو بید می لرزم". توکل برایم همیشه آخرین گزینه است. هرآنچه در توان دارم به کار می برم، اما نقشی از توکل در دلم نمی نشیند. یا اگر هست، آرامم نمی کند و همین ناآرامی روشن ترین گواه برسستی توکل است.
خداوندا! شناخت عطا کن تا ایمان بیافزاید و توکل ازتردیدی لرزان به یقینی استوار دگرگون شود؛ و آرامشی که در ناخوداگاه توکل نشسته است، فرا گیردمان. "ومن یتوکل علی الله و هو حسبه"

۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه

رمضان و معنویت گم شده

یک هفته ای از ماه رمضان گذشته است. من اما هنوز حس همیشگی ام را ندارم. این سومین رمضانی است که ایران نیستم و بیش از دو سال قبل احساس می کنم که روزه اینجا تقریبا خلاصه می شود در گرسنگی و تشنگی! این که آدم آخراین روزها ببیند که دستانش از روزه هایی که گرفته خالی است، احساس غریبی است. نمی دانم که من دراین تجربه تنها هستم یا نه. اینجا، خارج از ایران، احساس معنویت، برایم پررنگ نیست. درک این حس شاید برای آدم کمی عجیب باشد، حداقل وقتی که تجربه اش نکرده باشی. شاید چون فضای اینجا معنویتی در خود ندارد اینگونه است. اما مگر نه اینکه معنیویت در درون جاریست؟ پس چرا بیرون، اینگونه تاثیرگذاراست؟ یادم می آید که فراموشی خصلت آدمی است. ما همیشه نیاز داریم که چیزی از بیرون نهیبی به از یاد رفته هامان زند. گاه شاید شنیدن صدای اذان یا ندای ربنا، نسیمی باشد که غبار دلمان را به کناری زند وناخوداگاه ما را از آنچه در لابلای فراموشی گم کرده ایم، در یاد آورد. و این نسیم ها را ایجا انگار خیلی مجال وزیدن نیست!

۱۳۸۷ شهریور ۱۳, چهارشنبه

Randy Pausch Last Lecture

او دیگر با ما نیست تا ما را به دنبال کردن رویاهامان تشویق کند! این ویدیوی تکان دهنده را احتمالا بیشترمان دیده ایم، اما شاید بد نباشد اگر گه گاه دوباره سری به آن بزنیم.

بعضی وقت ها نوشتن اندیشه ها کمک می کنه که غبار فراموشی کمتر اونها رو بپوشونه. یادم باشه که:
  1. دنبال کردن رویاها کمک می کنه که زندگی چون رود جاری باشه، نه مثل مرداب ایستا.
  2. همیشه آدم ها خیلی بیش از اشیا ارزشمند هستند. حساسیت من روی چیزهایی که متعلق به من هستند، آدم های اطرافم که با اون چیزها سروکار دارند رو نگران می کنه و این عین خودخواهی منه.
  3. وقتی اشتباهی ازم سر می زنه باید سه تا کار رو انجام بدم: اول عذر خواهی کنم، بعد بگم که اشتباه از من بوده، و آخری و از همه مهم تر اینکه ببینم چطوری می تونم جبرانش کنم.
  4. شاد بودن و از اون مهم تر شاد کردن یک ارزش پررنگ زندگیست.