این شعر را که بخوانی، دیگر شاید ادعای عاشقی به گزافه ای بیش نماند. بازی عقل و عشق را توصیفی شیواتر از این نمی توان بازگفت. واقعا عشق به تمامی در یک کلمه حضور دارد: گذشت. عقل حسابگر کجا و عشق بی پروا کجا؟ باید هر آنچه هست را نیست کرد! به قول مولانا: "خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش/ بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر". اما مگر می شود ...؟ مگر می توان ...؟ مگر ...؟ آری. اینها همان حساب و کتاب عقل است که مجال تجربه بکر عشق را از دل می رباید! انگار که عطار آنچه به او نشان داده اند را فاش می گوید. می گویم نشانش داده اند چون باور دارم چنین تجربه ای پیش و بیش از هر چیز، حاصل عنایت است.
"عقل کجا پی برد شیوهی سودای عشق/ باز نیابی به عقل سر معمای عشق
عقل تو چون قطرهای است مانده ز دریا جدا/ چند کند قطرهای فهم ز دریای عشق
خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد/ هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق
گر ز خود و هر دو کون پاک تبرا کنی/ راست بود آن زمان از تو تولای عشق
ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم/ خام بود از تو خام پختن سودای عشق
عشق چو کار دل است دیدهی دل باز کن/ جان عزیزان نگر مست تماشای عشق
دوش درآمد به جان دمدمهی عشق او/ گفت اگر فانیی هست تو را جای عشق
جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد/ از بن و بیخش بکند قوت و غوغای عشق
چون اثر او نماند محو شد اجزای او/ جای دل و جان گرفت جملهی اجزای عشق
هست درین بادیه جملهی جانها چو ابر/ قطرهی باران او درد و دریغای عشق
تا دل عطار یافت پرتو این آفتاب/ گشت ز عطار سیر، رفت به صحرای عشق"
۲ نظر:
اوه اوه،
واقعن که حرف نداشت این اثر از حضرت علی تهرانی!
سلام علی جان. مرسی که به وبلاگم سر زدی و نظر دادی. مطلب اخیرت خیلی قشنگه. جه خوبه که یک ایرانی که تو غرب زندگی می کنه اینقدر اهل حافظ و مولوی و عطاره. چه بسا اونجا بیشتر خلا معنویت احساس می شه و فرد رو به سمت اصل خودش سوق می ده...
ارسال یک نظر